راهی که پیشپای این دختران روستایی است قسمت دوم
دلشاد
مادرم تمام طبقه بالای خانه را به من داده؛ یک اتاق بزرگ است که وسط آن یک چرخ خیاطی گذاشتهام و یک طرف دیگرش مقداری پارچه مرتب روی هم چیدهام. تا آخر راهنمایی بیشتر درس نخواندهام. پدرم برای کار به شهر میرود و فقط بعضی وقتها در خانه است؛ برای همین مادر و برادرم تنها میماندند. من هم بهجای رفتن به دبیرستان که در شهر است، دوست داشتم پیش مادر و برادرم بمانم. برادرم دانشجوی مهندسی شیمی در یکی از شهرهای بزرگ کردستان است و هر چند وقت یک بار به خانه سر میزند. لباس نصف آدمهای روستا را من میدوزم. لباسهای خودمان را هم خودم میدوزم. خیاطی را بیشتر از درس خواندن دوست دارم، چون هم در خانه و پیش خانواده هستم و هم پول درمیآورم. این همه آدمی که میروند شهر چیزی عایدشان نمیشود، آخرش هم کار پیدا نمیکنند و برمیگردند روستا. من اینجا برای خودم هنری دارم.
پریسا
برای تعطیلات از تهران آمدیم. من و همسرم چهار سال است که آنجا زندگی میکنیم. از ماندن در روستا بهتر است، چون کسی نیست که به کار آدم کار داشته باشد و هر کسی میتواند همان طوری که هست زندگی کند. درآمدمان هم از اینکه در روستا بمانیم بهتر است؛ برای همین دلم نمیخواهد دوباره به روستا برگردم. تازه، آنجا کار هم میکنم و پول خوبی هم درمیآورم. 18 سالگی، دو سال بود که ترک تحصیل کرده بودم و ازدواج کردم. حالا هم خوشحالم؛ من الان زندگی خودم را دارم؛ بچه و همسرم را دارم و راضی هم هستم.
هانیه
من سال سوم راهنمایی هستم و چون در سقز زندگی میکنیم، میتوانم به دبیرستان بروم؛ ولی بیشتر دخترهای فامیل به دبیرستان نمیروند. میخواهم در دبیرستان رشته تجربی بخوانم اما دلم میخواهد راهی پیدا کنم و بازیگر شوم. اگر بتوانم در تلویزیون یا سینما کار کنم خیلی خوب است. اگر یک نفر آشنا پیدا کنم و او کمکم کند، حتماً میتوانم بازیگر شوم. بازیگرها پول زیادی درمیآورند و کارهای زیادی هم نمیکنند. برای همین است که دوست دارم بازیگر بشوم که پول دربیاورم.
ژیلا
با اینکه دبیرستان در شهر است، من دبیرستان رفتم و دیپلم هم گرفتم. برای پدرم خیلی مهم است که بچههایش درس خوانده باشند. برای همین همهجور امکاناتی را برای من فراهم کرده است تا به مدرسه بروم و دیپلم بگیرم. ولی دور شدن از خانواده برایم خیلی سخت بود، بخصوص در سال اول دبیرستان تمام مدت کارم گریه بود اما بعد کم کم عادت کردم و تحمل دوری برایم راحتتر شد. درس خواندن سخت است و تازه بعد از اینکه این همه هم درس میخوانی، وقتی به روستا برمیگردی میبینی که پشت سر دخترهای دبیرستان چه حرفهای بدی میزنند. این طرفها همه میگویند دخترهایی که به دبیرستان میروند، دخترهای بدی هستند. برای همین هم فکر میکنم بیشتر خانوادهها دوست ندارند پشت سر بچههایشان از این حرفها باشد و نمیگذارند که دخترها به دبیرستان برودند. بعضیها هم هستند که پول رفتن به دبیرستان را ندارند، چون بالاخره زندگی کردن دور از خانه هزینههایی دارد و پرداختن این هزینهها برای همه راحت نیست.
پدرم، هم کشاورز است، هم آشپز و هر کاری میکند که ما درس بخوانیم؛ ولی اینها در روستا به دردی نمیخورد. اگر در شهر زندگی میکردیم شاید شرایط فرق داشت اما اینجا که نه اتفاقی میافتد و نه چیزهایی که یاد گرفتهام به دردی میخورد، برای همین است که به پدرم میگویم بهتر است این خانه و زمینهای روستا را بفروشیم و به سقز یا بوکان برویم. آنجا شاید شرایط فرق کند.
Comments
Post a Comment