هیچ کس زنان این روستا را ندیده است

 

هیچ کس زنان این روستا را ندیده است 

مردهای این روستا معتقد هستند که لزومی ندارد زن همدیگر را ببینند و زن نباید در دید عموم قرار گیرد,به خاطر همین است که هیچ زنی در این روستا در بیرون از خانه ها دیده نمی شود. گفت‌وگو با زنان نامحرم نه‌فقط برای علیرضا که برای همه مردان روستا یک خط قرمز پر رنگ است: «با نامحرم حرف بزنیم که چه؟»

 

از زنانشان که بپرسی، صورت‌هایشان را در هم‌ می‌کشند. همسایه‌های فانوس‌آباد یا همان روستای ایستا می‎‌گویند کسی هرگز زنان این روستا را ندیده است.یک دروازه سفید، هشدار «ورود ممنوع» می‌دهد در انتهای یک مسیر بن‌بست و تبریزی‌ها، پشت یک دیوار کاهگلی بی‌پنجره با درهای چوبی و زنگ‌های طنابی سکوت کرده‌اند.

 

سکوت نخستین نشانه زندگی در روستای بی‌نامی است که آدم‌هایش سال‌هاست پشت دیوار زندگی می‌کنند؛ پشت تبریزی‌ها.چراغی اگر در خانه‌هایشان می‌سوزد، همه فانوس‌های نفتی کوچکی است که سوسوی نورشان در تاریکی شب‌ها از دور پیداست و دور، همان جایی است که آنها برای خودشان ساخته‌اند: یک روستای بی‌نام در طالقان، یک روستای بی‌زمان، پای کوهی بلند و کنار رودی روان. جایی دور از همه آدم‌ها.
هیچ کس زنان این روستا را ندیده استزندگی در نقطه‌ای پرت و بی‌هیچ نشانی از زندگی مدرن انتخابی بود که ٣٠‌ سال قبل شماری از تبریزی‌ها را در طالقان و در حاشیه رودخانه شاهرود زیر سقف‌ خانه‌های کوتاه قد ساده، گرد هم جمع کرد. آنها هجرت کردند. خودشان می‌گویند مهاجرانی‌اند که آمده‌اند تا با فاصله از زندگی مدرن و تمام تکنولوژی‌های دست‌ساز بشر همان راهی را ادامه بدهند

 

که میرزا صادق مجتهدتبریزی، فقیه مشهور دوره مشروطیت گفته بود. با الهام از آرای تجددستیز اوست که آنها چنین زندگی عجیبی را در زمانه تسلط مدرنیته برای خودشان سامان داده‌اند؛ فقیهی که بر طرد مطلق اندیشه تجدد و دستاوردهایش تأکید می‌کرد و تا پایان عمر بر حرام بودن استفاده از ابزار تکنولوژیک،

 

جدید و مدرن فتوا داد و ساکنان این روستای محصور در میان درختان تبریزی‌ بلند همه پیروان همان مرجع‌اند؛ گوشه‌نشینانی خموش که بی‌هیچ شباهتی به آدم‌های امروزی زندگی را پشت دیوارها برده‌اند.در طالقان در کنار جاده رستوران توت‌فرنگی، همان‌جا که جاده‌هایش خاکی است و سکوت تبریزی‌ها بلند،

 

دست‌هایی دور خانه‌های یک روستا دیوار کشیده‌اند. تا چشم کار می‌کند، دیوار است. دیوارهای کاهگلی به‌هم پیوسته‌ای که یک مستطیل بزرگ ساخته‌اند و مردم روستا پشت این دیوارها زندگی می‌کنند. روی دیوار به فاصله‌های منظم، درهای چوبی بی‌پیرایه‌ای هست که هر کدام به یکی از خانه‌های پشت دیوار باز می‌شود.

 

٩ در روی یکی از دیوارها و ٥ در روی دیوار دیگری. ٢ در بزرگتر چوبی محل ورود و خروج عمومی روستاست. درهایی شبیه دروازه. درهای روی دیوار همه شکل هم‌اند، بی‌نام و نشان و شماره‌ای، یک‌رنگ و با یک ارتفاع که کنار آن طناب بلندی است که اگر بکشی صدای یک زنگوله کوچک به گوشت می‌رسد.

 

در روستا سکوت است و فقط گاهی صدای پرنده‌های خوشحالی می‌آیند که لابه‌لای تبریزی‌ها آوازی سر می‌دهند تا شاید بشکنند این سکوت به‌هم پیوسته را.دری باز می‌شود. یکی از درها. مردی سرک می‌کشد. صورتش پیدا نیست. در بسته می‌شود. صدای پای غریبه‌ها آمده.

 

مردم روستا غریبه‌ها، پچ‌پچ‌ها و صورت‌های پرسوال‌شان را خوب می‌شناسند. سایه‌ای تا پشت در دیگری می‌آید، از شیار در کسی بیرون را نگاه می‌کند و چند دقیقه بعد سایه محو می‌شود. سایه‌ها پشت دیواری که مثل یک دژ روستا را دربرگرفته راه می‌روند. برگ‌های سبز تاکی از روی دیوار خانه‌ها خودش را بالا کشیده و دود غلیظی که خبر از پخت‌وپز زنان روستا می‌دهد، به آسمان می‌رود.

 

دری باز می‌شود. سیمای مردی سالخورده با زنبیل قرمزی در دست، پیراهنی سفید که تا زانوهایش می‌رسد و شلوار کتان نخودی رنگ از دور پیدا می‌شود. کلاه حصیری‌اش را پایین می‌کشد. از نزدیک‌ترین فاصله به دیوار با قدم‌های کوتاه آهسته راه می‌رود. سلام اول را ناشنیده رد می‌کند و سلام دوم را با صدایی زیر پاسخ می‌دهد.

 

صدای او یک خوشامد سرد است: «ما صحبتی نداریم. زندگی ما یک زندگی سنتی است دیگر، چی را می‌خواهید بدانید؟»با این‌که دوست ندارد حرف بزند، کنجکاوی سرک می‌کشد در آسمان افکارش، می‌ایستد و با صدایی زیر حرف می‌زند، با جمله‌های کوتاه‌کوتاه و بدون توضیح اضافه. می‌گوید آدم‌های پشت دیوار ٩خانوار بیشتر نیستند. همه با هم ٤٠نفری می‌شوند و با غریبه‌ها میانه‌ای ندارند.

 

نه این‌که سر جنگ داشته باشند که زندگی بی‌آزارشان در این گوشه پرت ساده‌تر، ساکت‌تر و مهربانه‌تر از این حرف‌هاست: «درباره ما دروغ زیاد نوشتند. گفتند اهل جنگ و دعوا هستیم. ما را چه به این حرف‌ها؟ همه ما تبريزي هستيم. تا چند‌سال پیش راحت بودیم اما الان مردم خیلی اذیت‌مان می‌کنند.

 

آخر هفته‌ها، تعطیلی‌ها نمی‌گذارند راحت زندگی کنیم. این زمین‌ها ملک شخصی ما است. نوشته‌ایم کسی نباید وارد شود اما همه فکر می‌کنند می‌توانند بیایند این‌جا و تفریح کنند!»این‌جا یعنی ١٥هکتار زمین به‌هم پیوسته نزدیک ساوجبلاغ که آنها برای یک زندگی متفاوت به سبک پیش از مدرنیته برای خودشان خریده‌اند. گوشه‌به‌گوشه روستا پر است از هیزم‌هایی که در کنار نفت تنها سوخت مصرفی اهالی روستاست.

 

مرد زنبیل به دست کنار کوهی از چوب‌ها که با نهایت نظم روی هم چیده شده‌اند، کلاهش را از سر برمی‎دارد، صورتش آفتاب‌سوخته است و چشمانش به رنگ قهوه‌ای روشن و صورتی با محاسن تنک. صدایش آن‌قدر آرام است که باید گوش‌ها را تیز کرد تا حرف‌هایش را شنید: «خانه‌هايمان هر کدام حدود هزارمتري می‌شود.

 

همه زمين‌هاي این‌جا هم مال ما است. هيچ‌چيز آماده‌اي استفاده نمي‌كنيم. تا جايي كه مقدور هست خودمان تولید می‌کنیم و اگر نباشد از بيرون استفاده مي‌كنيم. بعضي وقت‌ها به‌ندرت شاید لازم شود، مثلا پارچه را از بیرون می‌خریم. هر كسي خودش به بچه‌ها خواندن و نوشتن ياد مي‌دهد. بچه‌ها مدرسه نمی‌روند؛ سوادشان در حد خواندن و نوشتن و آشنایی با کتاب و اصول است.»

 

منظورش از کتاب قرآن‌کریم است و از اصول؛ حدود و موازین شرعی، واجبات و محرمات. در مجموع ١٨ تا ٢٠ جلد كتاب در روستا موجود است كه رساله علميه ميرزاصادق مجتهدتبريزي و كتاب خطي سيدحسين نجفي‌طباطبايي از آن جمله است و می‌گویند نسخه دست‌نویس دو رساله مشروطیت هم در اختیار آنهاست.

 

طبق موازین شرعی شیعیان دختران‌شان را به خانه بخت می‌فرستند، مرد می‌گوید: «خیلی زود نه، ١٥ یا ١٦سالگی. ازدواج‌ها در خودمان است. سببی و نسبی نسبت داریم. نشده پسري دختر از بيرون بگيرد. نه آن دختر مي‌تواند بيايد اين‌جا زندگي كند، نه پسر ما مي‌تواند با دختري از بيرون زندگي كند.»

 

دری باز می‌شود. مرد زنبیل به دست در پی صدای آشنایی که او را می‌خواند، می‌رود. مردی است درست شبیه خودش با یک کلاه حصیری و یک پیراهن بلند تا زانو و یک شلوار نخودی رنگ.با هم سلام گرمی می‌کنند و می‌روند پشت دیوارها و در بسته می‌شود. آنها در زمانه پیش از تکنولوژی توقف کرده‌اند.

 

آنها که خود را منتظران ظهور می‌دانند، از همه مظاهر تکنولوژی خلق‌شده پس از دوران مشروطه گریزانند، چراکه اعتقاد دارند با همراهی با مظاهر مدرنیسم در تغییر در نظام آفرینش شریک شده و تشبه به کفار پیدا کرده‌اند. برای همین هم بود که چند‌سال پیش وقتی «حسین عسگری»، پژوهشگر نخستین کتاب درباره این روستا را نوشت،

 

نام «ایستا» را برای آن پیشنهاد کرد. بعدها که راز زندگی تبریزی‌ها پشت این دیوارها از پرده برون افتاد، بعضی‌ها نامش را گذاشتند روستای «توقف» و ساکنانش را «اهل توقف». برخی هم به آنها می‌گویند انتظاريون يا آخرالزماني‌ها.

Comments

Popular posts from this blog

روستای وفس معروف به ماسوله استان مرکزی

دختران روستایی هم بی شوهر مانده اند

روستا تمین